....من و تو | ||
پنج شنبه 29/10/1390..... روز مرگ....روز جون دادن... روز اشک ریختن... روز غم.... شروع تنهایی... روز جدایی... روز خداحافظی... با تمام زیباییش روز خیلی سختی بود روزی بود که دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم، حتی جلو مردم اشکام میومد رو صورتم
میدونم یه روز مثل سگ پشیمون میشم...
کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد نه تو دیگر هستی نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم هیچ کس گمشده ام را نشناخت تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است چشمی از درد دلم آگاه است تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من میمانی...
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
تو را می سپارم به دامان دریا
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
[ جمعه 90/10/30 ] [ 9:39 عصر ] [ دارا ]
|
||
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : PersianSkin ] |